داستان دندانپزشکی: بد زخم
اعظم ایران شاهی
بد زخم روایتی است از کشیدن یک دندان عقل. دندان عقل و سرانجامش قرابت ظریف و زیبایی با زندگی راوی پیدا میکند. این داستان در شماره ۴۷ ماهنامه همشهری داستان در صفحه ۱۱۲ به چاپ رسیده است.
دکتر میگوید دهانت را باز کن. میگوید این طوری نه، گنده باز کن! باید دندان عقلت را بکشی. به این فکر میکنم که تو، چقدر شبیه بودی به این دندان عقلی که دکتر میگوید. پوسیدگی نداشتی ولی سیستم من را ریخته بودی به هم و جای بقیه را تنگ کرده بودی.
دندانم مقاومت میکند، لثهام هم. نمیخواهند از هم جدا شوند، بعد این همه سال ریشه دواندن و همسایهبازی. یاد تو میافتم باز، یاد خودم، بعد آن همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی… اشکم میریزد از گوشه چشمم. دکتر میپرسد خوبی؟ با سر اشاره میکنم که یعنی آره، میگوید: نباید درد داشته باشد با اون همه آمپول بیحسی.
دهمین گاز استریلی است که چپاندهام توی دهنم، خونش بند بیا نیست. دستهایم شدهاند یک تکه یخ، سرم داغ است، گیج میخورد و درد میکند، دهانم طعم خون میدهد، حرف نمیتوانم بزنم، میخواهم صدسال سیاه جای بقیه باز نشود!
گریه میکنم. درد میکنه مگه؟ سرم را تکان میدهم. دلم میخواهد بگویم «هنوز هم آره» ولی آدم با حرکت سرش فقط میتواند بگوید «آره»، نه بیشتر.
دکتر میگوید که یخ بگذار روش، میبنده خون رو. نه دکتر، فایده نداره، من قبلا، سالها قبل امتحان کردهام، یخ هم جواب نمیدهد… طول میکشد… زمان میبرد…
همکارم میگوید: لابد تو بدزخمی، من کشیدم دو ساعت بعدش تمام شد، بسته شد، تو دو روز و نیم است که کشیدی، هنوز مثل ساعت اولش خون میآید. چه خوب که همکارم از تکان دادن سر فقط میگیرد که یعنی آره…
دکتر میگوید: دهانت را باز کن، باز میکنم. میگوید این طوری نه، گنده باز کن! میگویم: ببین، هم زخمش بسته شده، هم اینکه چهتر و تمیز جای یقیه باز شده.
جای خالیش هنوز درد میکند… دکتر نمیداند.
منبع: دندانه