آمپول… رمز موفقیت/ تجربهای از دندانپزشکی (۳)
توکا نیستانی
کاریکاتوریست، معمار و وبلاگنویس ایرانی، فرزند منوچهر نیستانی شاعر درگذشته و برادر مانا نیستانی کاریکاتوریست است. وی در سال ۱۳۶۶ از دانشگاه علم و صنعت ایران در رشتهٔ معماری فارغالتحصیل شدهاست. او فعالیت حرفهای خود را از سال ۱۳۵۸ با هفتهنامه «کتاب جمعه» به سردبیری احمد شاملو آغاز کرد. توکا سابقهٔ همکاری با بیش از ۵۰ نشریه را در کارنامهاش دارد و تابهحال ۲ بار بهعنوان بهترین کارتونیست در جشنوارهٔ مطبوعات ایران انتخاب شدهاست.
توکا در سال ۱۳۸۹ از ایران رفت و در تورنتو، کانادا سکنی گزید.
توکا نیستانی از سال ۸۸ در وبلاگی با عنوان «توکای مقدس» مینویسد.
آنچه میخوانید بخش اول از مجموعه سه یادداشت از او درباره ارتباطش با دندانپزشکان و دندانپزشکی است. بخش اول و دوم را هم بخوانید.
مطمئن هستم که در آخرین جلسه از مداوای دندانم به آقای دکتر توضیح داده بودم که باندازه کافی پول ندارم و ترجیح میدهم بخشی از درمان را چند ماهی عقب بیندازم تا انشاالله هر وقت حقالتحریرم را از مجلهٔ چلچراغ گرفتم با جیب پر از پول برگردم و ایشان هم ضمن ابراز همدردی با من پذیرفتند که مدتی صبر کنند اما بشرطی که بعنوان حسن ختام این بخش از درمان، جرمگیری دندانها را که واجب است اما گران نیست عقب نیندازم…
مسلم بود که صدای جناب دکتر از جای گرم بلند میشد و پرداخت چند صد دلار هزینهٔ جرمگیری برای من سنگین بود با این وجود به سنت ایرانیانی که با سیلی صورتشان را سرخ نگه میدارند شرط را پذیرفتم. روزی که برای جرمگیری دندانها مراجعه کردم بجای آقای دکتر یک خانوم چینی به استقبالم آمد. پروندهام را ورق زد و پرسید که دقیقاً چند ماه از آخرین باری که دندانهایم را جرمگیری کردهام گذشته است. بعد از یک حساب سرانگشتی گفتم که دقیقاً نمیدانم اما حدوداً باید صد و بیست ماه گذشته باشد. خانوم دکتر آه بلندی به نشان وحشت و تعجب کشید و خواست تا روی صندلی بنشینم و دهانم را تا جایی که باز میشود باز کنم و بعد از یک نگاه سریع اعلام کرد که در یک جلسه کارش تمام نمیشود و تمیزکردن نیمی از دندانها را به نوبت دیگری، دو روز بعد، موکول میکند. دو روز بعد رأس ساعت مقرر در اتاق انتظار نشسته بودم که یک خانوم چینی با روپوش سفید و ماسکی که جلوی دهان زده بود اسمم را از روی کاغذی که در دست داشت خواند:
– تــُکااا؟!
– بله، من هستم (این جملهٔ سخت را با فصاحت تمام به زبان انگلیسی گفتم)
فکر کردم همان خانومی است که بار قبل دیده بودم- این چینیها همه یک شکل هستند مخصوصاً اگر ماسک زده باشند- دنبالش راه افتادم تا از هزارتوی پیچ در پیچ راهروها گذشتیم و به اتاقک کوچکی رسیدیم که یکی از همان صندلیهای معروف دندانپزشکی مجهز به سیخ و میخ و مته و نورافکن و یک چشمه آب دایر و یک عدد لیوان کاغذی در مرکزش گذاشته بودند. دستور داد روی صندلی دراز بکشم و خودش پیشبندی به گردنم آویخت و عینکی به چشمم گذاشت و در حین کار از احوالم میپرسید که در جواب سعی کردم جملهٔ «ملالی نیست جز دوری از شما» را به انگلیسی ترجمه کنم که چیز مزخرفی از آب درآمد. منتظر شروع عملیات جرمگیری بودم که ناگهان جناب آقای دکتر با سرعت برق از در وارد شد و قبل از آنکه بتوانم جواب سلامش را بدهم با سرنگ بزرگی که در دست داشت چندبار به لثههایم تزریق کرد و خانوم چینی هم لولهٔ پلاستیکی دستگاه ساکشن را به گوشهٔ دهانم قلاب کرد… حالا اگر میخواستم هم نمیتوانستم حرف بزنم… بیحس شده بودم…
یک ساعت بعد با لب و لوچهٔ آویزان پانصد دلار به خانوم منشی دادم و با یک وقت ملاقات دیگر برای تماشای فیلم ترسناک جرمگیر- دو، بیرون رفتم.
شک نکنید که دندانپزشکی بهترین شغل دنیا است، نه بخاطر اینکه میتواند در سی دقیقه پانصد دلار از حلقوم شما بیرون بکشد بلکه بخاطر حق انحصاری استفاده از آن ابزار شکنجهٔ تکامل یافته، آن صندلی متحرک چرمی اما ناراحت، آن لولهٔ غرغروی مکنده و آن آمپول معجزهآسا است که این شغل را در صدر جای میدهد. هرکسی که بتواند با این ابزار کار کند نه صدای اعتراض مشتری را میشنود و نه برای گرفتن دستمزدش دچار دردسر میشود. حالا میدانم که اگر یک بار دیگر متولد شوم بجای خلبان شدن باید دندانپزشک بشوم یا لااقل از ابزار دندانپزشکی برای نوشتن استفاده کنم.
… تصور کنید من در اتاق کارم بجای میز تحریر یک صندلی دندانپزشکی گذاشتهام و جناب آقای عموزاده خلیلی برای گرفتن مطلب این شماره در اتاق انتظار نشسته است. ابتدا دستیار من ایشان را به اتاق راهنمایی میکند و روی صندلی مینشاند و با خوشرویی برایشان پیشبند میبندد و سر لولهٔ ساکشن را توی لپشان میکند و دستور میدهد تا دهان را کاملاً ببندند. آنوقت است که دو لپ آقای عموزاده مثل کیسهای که هوایش را مکیده باشند جمع میشود و به هم میچسبد و نمیتواند یک کلام حرف بزند و من از در وارد میشوم و سلام میکنم و در نهایت بدجنسی کلی جملههای سؤالی میسازم و نظرش را درباره شایعهٔ ثروتمند شدن مدیران مطبوعات مستقل در ماه گذشته میپرسم و ایشان هم که نمیتواند درازکش و با لوله ساکشن حرف بزند تلاش میکند تا با چشم و ابرو و علائم مورس جواب بدهد و اعتراض کند اما من اعتنا نمیکنم و با آمپول بزرگی که دارم چند بار توی لثههایش تزریق میکنم تا دماغ و شست پایش بیحس شود و خودم با خیال راحت مشغول نوشتن میشوم و بعد که کارم تمام شد پنبهای لای دندانهای آقای عموزاده میگذارم تا عجالتاً گاز بگیرد و تا چهل و پنج دقیقه نه حرف بزند و نه غذا بخورد. آخرسر هم از خانوم منشی میخواهم تا برای هفتهٔ بعد برایشان وقت بگذارد و خودم ناپدید میشوم. آقای خلیلی هم موقع بیرون رفتن بجای پنجاه هزار تومان پانصد هزار تومان میدهد و خوشحال و راضی فرار میکند…
* پ.ن: این یادداشت برای هفتهنامه چلچراغ نوشته شده است و در داخل متن ارجاعهایی به این نشریه و مدیرمسئول آن شده است.
منبع:دندانه