تجهیزات دندانپزشکی تاج الدین
0 محصولات نمایش سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

روایت دکتر امیر اسماعیل سندوزی از بنیان‌گذاری دانشکده دندانپزشکی مشهد

روایت دکتر امیر اسماعیل سندوزی از بنیان‌گذاری دانشکده دندانپزشکی مشهد

 

داستان دانشکده‌ای که هیچ نداشت جز یک آرزو

دکتر امیر اسماعیل سندوزی

آنچه پیش روی شماست روایت ناگفته‌ای از تلاش‌های انجام شده برای تاسیس دومین دانشکده دندان‌پزشکی ایران است که به قلم دکتر امیراسماعیل سندوزی بنیان‌گذار این دانشکده نگاشته شده و به اهتمام دکتر گیتی شهیدی برای اولین بار در پایگاه خبری دندانه منتشر می‌شود.

روایت دکتر امیر اسماعیل سندوزی از بنیان‌گذاری دانشکده دندانپزشکی مشهد

روایت دکتر امیر اسماعیل سندوزی از بنیان‌گذاری دانشکده دندانپزشکی مشهد

سال ۱۳۳۲ است، با سر و زلف از ته تراشیده، بعد از بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ از بند قرنطینه زندان موقت شهربانی تهران همراه محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین) فعال سیاسی، نویسنده و مترجم نامدار معاصر ایرانی خلاص شدم، مدتی شاگردش شدم و بسیار مرا آموخت که تشنه‌تر از خاک ترک خورده بیابان بودم و نه اجازه استخدام می‌دادند، نه پاسپورت. هنوز اعلاحضرت نگفته بودند هرکس نمی‌خواهد رعیت جان نثار ما باشد پاسپورتش را بگیرد و برود بیرون! آمده بودم بیرون از زندان، ساواک هنوز درست نشده ولی رکن دو همه جا را مانند «بولداگ» می‎پایید.

یک دانشگاه تهران بود و یک رییس اداره بازرسی دانشگاه که در واقع همه کاره دانشگاه تهران بود و هرکه رییس دانشگاه بود می‌آمد و می‌رفت ولی ایشان پشت میزش نشسته بود! فقط با شاه پالوده می‌خورد و دکتر جهانشاه صالح و دکتر اقبال و امثال. به لطف و سفارش ایشان اولین دندان‌پزشک تحصیل کرده فرنگ که تا از راه رسید رییس مدرسه دندان‌سازی تازه تاسیس تک اتاقه دارالفنون شد، که دوازده سال رییس ماند که ماند، تا ریاست را سپرد به مطیع خودش دکتر محمود سیاسی و خودش شد معاون در پرده دانشکده پزشکی و در واقع، همان‌گونه که اشاره شد، همه‌کاره دانشگاه تهران. یک اتاق و یک سکرتر کار کشته‌ای داشت که تا آخر عمرش هر دو تا را داشت و هیچ‌کس نمی‌دانست او چه قدرت و نفوذ مدیریتی دارد. یک کتاب ترجمه کرد از فرانسه به نام ژوزف فوشه و یک بار دیگر باز هم برای دوازده سال رییس دانشکده دندان‌پزشکی تهران شد و هر بار دوازده سال رییس بود و هیچ‌کسی قدرت برداشتن‌اش را نداشت.

این مرد، شادروان دکتر محسن سیاح، به این هیچ مهری پدرانه داشت و وقتی دکتر جهانشاه صالح وزیر بهداری بود و من ممنوع الاستخدام، آقای دکتر سیّاح یک نامه به دکتر جهانشاه صالح نوشت و من را به مرکز استان خراسان، مشهد، فرستاد. وقتی هم مدیر کل بهداری کله تراشیده‌ام را دید فهمید یک سیاسی بی‌کس و کارم. می‌خواست مرا سنگ قلاب قوچان خراسان کند که پیغام تلفنی که سکرتر وزیر زد که آقای وزیر فرمودند ایشان باید در مشهد باشند و وسایل سکنی ایشان را فراهم کنید؛ مدیر کل را مجبورکرد که دستور دهد در مشهد برایم دنبال جا و مکان بگردند و در مرکز استان خراسان ماندنی شدم. مشهدی که در آن زمان یکی از پرجمعیت‌ترین و مهاجرپذیرترین شهرهای ایران بود و بعدها دانستم هر پستی در مشهد قیمت و بهایی دارد! شهری که دانشکده‌ای بی‌نام و نشان برای تربیت «دندانسازان پراتیکی» که بیماری‌های لثه را به‌صورت «لصه» یا «لسه» بر تابلوهای گوناگونشان می‌نوشتند. صدها دکانِ مطب‌مانند که خودشان قالب می‌گرفتند و خودشان می‌ساختند داشت که شغل پر درآمدِ آن زمان بود.

از اقصی نقاط ایران، هند و افغانستان برای زیارت و درمان به مشهد می‌آمدند. چنین شهری سه دندان‌پزشک تحصیل‌کرده داشت؛ یکی دکتر آرام که مسیحی و فارغ‌التحصیل دانشکده دندان‌پزشکی تهران بود، با مطبی آبرومند با صندلی و چرخ پایی و نور افکنی. دیگری سرکارعلیه خانم دکتر بدری تیمورتاش بودند؛ تحصیل‌کرده بلژیک و تبعید شده فامیل به تربت و مشهد با یک صندلی ساخت ایران، یک چرخ پایی و لامپ دویست واتی از سقف آویزان. دیگری افسری مأمور به خراسان به نام دکتر محمد اطمینانی؛ که موقت آمد و رفت.

در دیدارم با همکارانم، هر کدام به نحوی برخورد داشتند. دکتر آرام بزرگ‌منشانه و شاد، سرکار خانم دکتر تیمورتاش که برای منِ ۲۵ساله حرمتی دلسوزانه و مادرانه و تا حدودی- به علت سن کم من- ناباورانه داشتند، تا وقتی نامه آقای دکتر فریدون فرزین را خدمت‌شان ندادم که استادم بودند، باور نکردند که دکترا دارم! بعد هم باورشان شد و دانستند که دکتر دندان‌پزشک هستم و کارمند وزارت بهداری مأمور در مشهد، اولین جمله شان این بو د:
حالا که شما آمده‌اید و در اداره بهداری استان کار می‌کنید، شرّ این دندانسازان را از سر مردم بی گناه کوتاه کنید. خجلت آور است.
خدمت ایشان عرض کردم: شهری به این بزرگی که فقط یک درمانگاه رایگان برای کشیدن دندان دارد و سه دندان‌پزشک، مردمش چه کنند؟ آنها که یقه مردم را نمی‌گیرند بکشند در دکانشان! مردم خودشان از روی ناچاری مراجعه می‌کنند.
همین هم، سبب ناراحتی ایشان شد و ناچار شدم توضیح بدهم که هر وقت ده دندان‌پزشک و حداقل شش درمانگاه مجهز برای خدمات دندان‌پزشکی رایگان یا نیمه‌رایگان در مشهد ساختیم، مردم خودشان پیش آن‌ها نمی‌روند و مراجعه نمی‌کنند.
با تاسف نگاهم کردند که گویا نشنوده بودند.
آن زمان من به فکر ایجاد دانشکده دندان‌پزشکی در مشهد نبودم. در کیفم بیش از شش «توصیه نامه» از ارباب علم و قدرت برای بزرگان مشهد داشتم. برای دکتر حسین سامی راد، رئیس «آموزشگاه بهیاری» مشهد که نبردم و ندادم. برای دکتر محمود ضیایی طبیب معروف، دکتر احمد سالاری بزرگ خاندان سالاری‌ها و دکتر اسدی، پسر شادروان اسدی که توسط دربار کشته شد و در مشهد سخت محبوب بودند و آقا موسی قائم‌مقامی سرسلسله سادات رضوی، همان کسی که بعدها، باغ منبع، منزلش را برای دانشکده اجاره کردم، داشتم و دادم. سمبه پر زور بود . توصیه‌نامه را به هرکس دادم مورد ملاطفت قرار گرفتم و توسط این حضرات به سایر دوستان هم سن‌شان که بیست یا سی سالی از من بزرگتر بودند معرفی شدم. چهار سال بعد در سن ۲۸سالگی دوستانی داشتم در حد سن پدرم. اولین کارم افتتاح درمانگاه خدمات دندان‌پزشکی در بهداری استان و بعد از آن درمانگاه خیریه رازی در کاروان‌سرایی در بالا خیابان که سالی بعد صاحب یک دستگاه یونیت دندان‌پزشکی شد.

بعدها با آقای دکتر سامی راد افتخار آشنایی پیدا کردم و بسیار پشیمان که چرا نامه را به ایشان زودتر ندادم و از محضر حضورشان محروم مانده بودم. دوستان ایشان دکتر قوام نصیری، دکتر حسن شهیدی، دکتر رادپور و استاد مسلم آناتومی ایران دکتر مستقیمی و… دیگران هم محبت کردند و مرا به کوچک دوست خودشان پذیرفتند. ایجاد درمانگاه رازی و مجهز شدنش به درمانگاه‌های خیریه متعدد، دوستی و صمیمیتی (که به نوعی ارادت من بود) بین آقای دکتر سامی راد و من ایجاد کرد که دوام یافت. ایشان دانشکده پزشکی را با تعطیل آموزشگاه بهیاری ایجاد، دانشکده ادبیات را به یاری اساتیدی مانند دکتر فیاض، دکتر غنی، دکتر فاضل، فرخ و دکتر غلامحسین یوسفی و دانشکده علوم را هم در صدد راه اندازی بودند.
یک شب از شب‌های جمعه که همه آقایان در منزل یکی از دوستان به نوبت جمع می‌شدند، دکتر سامی راد گفت: «من آموزشگاه پرستاری مجهز تأسیس و به کار انداخته‌ام. دوست داری بهداشت دهان و دندان به آنها درس بدهی؟» که من داشتم فکر می‌کردم چرا از وجود خانم دکتر بدری خانم استفاده نمی‌کنند و چرا دانشکده دندان‌پزشکی تأسیس نکنند!… که خودشان گفتند:
– یا دوست داری کمک کنی که دانشکده دندان‌پزشکی‌ای در کنار دانشکده پزشکی مانند تهران داشته باشیم؟
این هسته مرکزی فکر ایجاد دانشکده شد. دکتر سامی راد مرد کار بود. چند روز بعد تلفن کردند و مرا همراه چند نفر دیگر به دانشگاه خواستند. موضوع جمع‌آوری کمک مالی بود برای درمان کارمندی از کارمندان دانشگاه که مبتلا به سرطان خون شده بود. وقتی قضیه حل شد و من اجازه مرخصی خواستم گفتند: شما بمانید کارتان دارم.

ماندم و پیشنهاد کردند تا به دانشگاه منتقل شوم. عین جمله‌شان این بود: «اداره بهداری گنجایش و ظرفیت رشد و پیشرفت ندارد. ۲۰ سال دیگر هم همین سمت و مقام را داری! خانم دکتر تیمورتاش دست تنها هستند و درمانگاه دندان‌پزشکی بیمارستان شاه رضا هم فقط دندان می‌کشد. به جای کار در بهداری و درمانگاه رازی به دانشگاه منتقل شوید. هم امکان رشد و پیشرفت برایت فراهم است تا دانشیاری و استادی اگر بکوشی بالا خواهی رفت و هم همتی کنیم، شاید دانشکده دندان‌پزشکی‌ای دایر کنیم که از دانشکده الهیات که آستان قدس رضوی فشار می‌آورد مفیدتر و لازم‌تر است.»
با ناباوری و خوشحالی زیاد موافقت کردم. این پیشنهاد یک سالی طول کشید. درآمد مطب بسیار بالا و به چندین برابر حقوقم می‌رسید. می‌خواستم از بهداری استعفا بدهم. با ایشان مشورتی کردم. فرمودند چندی دست نگهدارید.

مرد کار و عمل بودند. آگهی استخدام دستیار دادند. من و یکی دو نفر از تهران نام‌نویسی کردیم. برای گذراندن امتحان کار می‎کردم که دکتر سامی راد در دیدار فوری گفتند: «آقای دکتر اقبال کسی را برای دستیاری توصیه فرمودند، اگر گوش کنم شما را از دست داده‌ام و اگر نکنم پست خودم را! دو سه ماهی بگذارید تأخیر شود تا آب‌ها از آسیاب توصیه بیافتد!»
داوطلب دستیاری که آقازاده یکی از روحانیون با نفوذ بود و هنوز نیامده داشتند برایشان جاه و مقام فراهم می‌کردند. بعدها شنیدم که قول وکالت مجلس شورای ملی را گرفت و رفت و بنابراین من توانستم دستیار دانشکده پزشکی شوم.

یک سالی دروس پایه پزشکی را از نو و با دقت خواندم. این بار با عشق و نیاز برای یاددهی خواندم. هم‌زمان، امکانی رخ داد که با اهل علمی از آمریکا رسیده، آشنا شدم که برنامه‌ریزی آموزشی خوانده بود و آماردان قابلی بود. شاگرد او شدم که از من جوان‌تر و بسیار پر مطالعه بود. در همین آشنایی و یادگیری بود که به اهمیت برنامه‌ریزی و مدیریت آموزشی در دانشگاه پی بردم و با نحوه‌ نوشتن یک طرح یا به قول امروزی‌ها پروژه، آشنا شدم و پروژه تأسیس دانشکده دندان‌پزشکی در دانشگاه مشهد که بعدها شد فردوسی- را نوشتم. به منشی آقای دکتر سامی راد دادم، تایپ و در دو نسخه به من داد. آن را جلد کردم. جلدی کرم رنگ با نوشته‌های طلایی. یک نسخه به آقای دکتر سامی راد دادم که باید در پرونده دانشگاه مشهد موجود باشد و نسخه کپی گذاشته شده (منظور «کاربن گذاشته شده»، نه «فتوکپی گرفته شده» چون هنوز فتوکپی رایج نشده بود) را با نامه رییس دانشگاه مبنی بر تقاضای اجازه تأسیس دانشکده از وزارت علوم را به تهران بردم. چند رونوشت هم از تقاضای دانشگاه برای وکلای مجلس شورای ملی از خراسان بردم، که با آشنایی که با من داشتند به حرفم گوش کردند ولی عمل نکردند! قرار بود فردای آن روز به مجلس شورا و دیدار آقای دکتر محمود ضیایی و سایر وکلای خراسان بروم تا توصیه‌نامه برای وزیر علوم بنویسند و تأکید بر لزوم و ضرورت این دانشکده کنند که رفتم و راهم ندادند! هر چه به گوش سَر پیش خدمت مجلس که همه‌کاره بود خواندم که خود آقایان فرمودند، قبول نکرد و دانستم که سَر پیش خدمت هم وکالت انتصابیِ، بنابر فرموده، آقایان را قبول ندارد! وزیر علوم که جای خود دارد!

فشرده داستان، بی‌توصیه وکلای مشهد، برای ملاقات وزیر رفتم. جناب وزیر هر روز در هیأت دولت و یا شرف‌یاب پیشگاه همایونی بودند یا نمی‌دانم، گناه‌شان سنگین است، نمی‎خواهم به گردن بگیرم. منشی‌شان فرمودند به معاون اداری مراجعه کنید. مراجعه کردم. شش کیلو غبغب گردن زیر چانه‌شان داشت کراوات را پاره می‌کرد. اول از اوضاع اجتماعی بهداشتی خراسان، بعد مشهد زیارتی، نیاز مردم به دندان‌پزشک، و بودن تنها یک دانشکده دندان‌پزشکی در تمام ایران و ضرورت تأسیس دانشکده را عرض کردم و در نهایت طرح را تقدیم کردم که گرفتند نخوانده گذاشتند کنار و با لبخند و طنز فرمودند:
دکتر جان!
دانستم حتماً فامیل من را از روی کارت ویزیت یاد نگرفته‌اند یا نمی‌دانند چگونه تلفظ کنند، وگرنه جان معاون جناب وزیر نمی‎شدم، ادامه دادند:
آدم ۳۴تا دندان دارد، مرض‎اش پوسیدگی، علاج‌اش تراش و پر کردن و بعد کشیدن و دست‌دندان است. این که دیگر دانشکده دندانسازی نمی‎خواهد.
خیلی خویشتن داری کردم که خرخره چرب‌شان را نفشردم! فقط گفتم:
جناب معاون، اول انسان ۳۲دندان دارد نه ۳۴عدد، دوم دانشکده دندان‌پزشکی نه دندانسازی! به علاوه دندان‌پزشکی علم است نه حرفه، پنج سال درس دارد و سه سال دوره تخصص، کم لطفی می‎فرمایید.
به تته پته افتادند که شوخی کردم. شما فردا تشریف بیاورید. نتیجه را به شما خواهم گفت. خداحافظی کردم و نگران تنها نسخه پروژه ماندم.

رفتم خدمت معاون آموزشی وزارت نوبنیاد «علوم و آموزش عالی». ایشان انسان والایی بودند، گفتم: «می‌خواهم با جناب وزیر وقت ملاقاتی داشته باشم.» با مهربانی و ادب فرمودند:
خدمت ایشان هم برسید، جواب همین خواهد بود که من عرض می‌کنم. باید این درخواست و طرح به سازمان برنامه و بودجه فرستاده شود. آقایان مطالعه و لزوم طرح را اگر بپذیرند، امکانات مالی‌اش را فراهم و اجازه تأسیس بدهند. اما توصیه می‌کنم نه در وزارت علوم رهایش کنید و نه خودتان ببرید. یک شخصیت با نفوذ مانند آقایان اسدالله اعلم، عماد تربتی، یکی از والا گوهرها یا شاهزاده‌ها یا آقای دکتر اقبال و کسی مانند این‌ها را دنبال کار بفرستید. طرح تنظیمی شما کو؟
– نزد جناب معاون است.
فرستادند طرح نوشته شده را آوردند. به دقت مطالعه کرد و پرسید که طرح را چه کسی تهیه کرده است گفتم یک کمیسیون در دانشگاه مشهد. گفت خوبست باید کامل‌تر و عدد و ارقام مستدل‌تری همراه بشود. کلی از دروغی که گفته بودم خوشحال شدم. طرح را گرفتم و آمدم بیرون.

تنها کسی را که می شناختم و هرگز روبرو با ایشان نشده بودم ولی می‌دانستم مرد کار و علاقمند به امور خراسان است دکتر اقبال بود. رفتم در آسمان‌خراش آن زمان سازمان تفت تهران در خیابان تخت جمشید دفتر ایشان. منشی جا افتاده کاردانی داشتند. اول خیال کردند که من از خارج آمده و جفا دیده استادان صاحب کرسیم و برای احقاق حق آمده ام. عرض کردم:
– مسأله خصوصی است و پیامی از رئیس دانشگاه مشهد آقای دکتر سامی راد دارم برای جناب دکتر که باید حضوراً و شفاهی عرض کنم!
طرح و نامه را به ایشان نشان ندادم. احتیاط کردم که دادنش آسان و گرفتن‎اش مانند جناب معاون اداری مشکل خواهد بود. ایشان فرمودند:
برای پس فردا ساعت شش و بیست دقیقه صبح وقت می‌گذارم. شما ۵ دقیقه وقت دارید، چهار دقیقه پیام‌تان را می‌گویید و یک دقیقه هم برای جواب ایشان بگذارید.
تاکید کردند فقط ۵ دقیقه!
بدون دادن فرصت توضیح و چانه‌زنی نوشتند و دادند دستم و مرخصم کردند. در پله‌های سنگی وسیع ساختمان ایستادم تا چهار دقیقه را که تا آن زمان نسنجیده بودم چه مدتی است را بسنجم. دیدم فقط وقتی است برای رفتن، سلام کردن، نشستن و خداحافظی کردن!

رفتم خانه خواهرم، یک نامه فشرده، کوتاه، مؤثر و گویا نوشتم تا به جای حرف زدن بدهم دکتر اقبال بخواند. فکر کردم اگر نامه جالب یا خواندنی باشد و ایشان بخواند به وقت من مرتبط نمی‌شود اما اگر جالب نباشد نمی‌خواند. سعی کردم به گونه‌ای بنویسم که نتوانند بگذارد بعد بخواند که نمی‌خواند. نامه باید تایپ شده و خوانا هم باشد. بردم دم پستخانه نامه‌نویس تایپ‌کننده‌ای بود. نامه را دادم کپی بگذارد در دو نسخه. اول می‌خواست بالای نامه بنویسد «تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابان‌ات دهد باز و…» که خواهش کردم تایپ نکند. بعد هم جلوی نام دکتر اقبال جناب جنت‌مآب، حضرت خلد آشیان می‌خواست بگذارد که این مردمان عریضه گیرنده از این القاب خوش‌شان می‌آید و کارت را راه می‌اندازند. باز هم با قربان و صدقه رفتن نامه‌نویس، متقاعداش کردم که فقط نامه و نوشته مرا تایپ کند نه از آنِ خودش را. نامه تایپ شده را گرفتم. در منزل تمرین کردم تا بتوانم در ۴ دقیقه یک قصه کوتاه برای آقای دکتر اقبال بگویم و مدارک را بدهم خدمت‌شان. حرفم این بود:
«قربان پنج دقیقه فقط به من وقت داده‌اند تا داغ سال‌ها نیاز یک استان مثل خراسان را برای شمای زاده مشهد بگویم. نتوانستم در عرض چهار دقیقه این کار را بکنم. قصه کوتاهی برای‌تان می‌گویم و به خودتان وا می‌گذارم تا چه مرحمت فرمایید. قصه این که در ۲۸سال قبل طبیب جوانی از پاریس به مشهد آمد. مطب باز کرد. تا آن زمان، مشهد پزشک تحصیل کرده نداشت. مادری دو پسر به دنیا آورد و هر دو بیمار شدند و مردند، سومین پسرش که به دنیا آمد و سه ساله شد مریض شد. حکیم باشی‌های مشهد (نگفتم پدر خود ایشان «اقبال الحکما») کودک را جواب کردند که مُردنی است. مادر طفل وقتی دانست که طبیب جوانی آمده است، کودک محکوم به مرگ خود را در آغوش گرفت، سر و صورت پریشان و بی حجاب، در آن زمان، کودک را به مطب دکتر جوان برد. بر روی میز دکتر نهاد و خواست از در بیرون شود که طبیب جوان پرسید کجا خانم؟ مادر گفت: «دو تا پسر زاییدم هر دو بیمار شدند و مُردند! طاقت مرگ این آخرین پسرم را ندارم. یا درمانش کن و جانم را بخواه تا بدهم یا خودت ببر دفن‌اش کن.»
ساکت شدم. نگاهم کرد. ادامه دادم: «جناب دکتر اقبال اکنون همان پسر که جانش را نجات داده‌اید طرح تأسیس مورد نیاز دانشکده دندان‌پزشکی را در مشهد، شهر شما، آورده و روی میزتان می‌گذارم. یا امر فرمایید اجازه تأسیس‌اش را بدهند یا در سبد زباله کنار میزتان بیاندازید. من در چهار دقیقه عقلم نمی‌رسد چه بگویم.»

ایشان نه‌تنها پذیرفتند که من حرف‌هایم را از جمله قصه معاون اداری وزارت علوم را بزنم، بلکه قول دادند تا در سازمان برنامه و بودجه موضوع مطرح و تصویب شود. در آخرین دقایق وقت بیست دقیقه‌ای هم، فرمودند چند دانشجو دارید؟ گفتم هیچ! فرمودند چند دانشجو می‌خواهید بپذیرید؟ گفتم چهل دانشجو. فرمودند بروید در کنکور چهل دانشجو بپذیرید. هزینه امسال را تا تصویب نهایی طرح از برای شما حواله خواهم کرد.

چنین شد که دکتر سامی راد و کادر آموزشی دانشکده پزشکی مشهد چنان کردند! فشرده این‌که من نبودم بلکه همه آنها که نیستند تا بگویند که چه کرده‌اند بودند که چنین کردند!
من شاید آخرین راوی این قصه باشم. همین.
امیر اسماعیل سندوزی

منبع:دندانه

0
دیدگاه‌های نوشته